روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

تفکر استقرایی

هر کس دانش آموزد و آن را به کار بندد و برای خدا به دیگران یاد دهد در ملکوت آسمان ها به بزرگی یاد می شود و گویند: برای خدا دانش فرا گرفت و برای خدا به آن عمل کرد و برای خدا به دیگران آموخت. امام صادق (ع) یادگیری تفکر به شیوه استقرایی   استقرایی اندیشیدن در ذات انسان است. این روش با مواجه ساختن کودک با یک موقعیت شگفت انگیز آغاز می شود. سپس کودک شروع به سوال پرسیدن می کند. این شیوع اساسش طبقه بندی می باشد. کودک همواره در ذهن خود اشیاء، رویدادها و حوادث را دسته بندی می کند. این روش آموزش در بطن کارهای روزمره کودک شما جریان دارد هنگام غذا خوردن ، تماشای تلویزیون، خواندن کتاب و مجله، بازی با اسباب بازی و غیره اول توج...
30 آذر 1392

با شادیت شادم

دیروز به یک قول مادرانه عمل کردم و دخترم رو بردم شهر بازی البته از این شهر بازی های جمع و جور طبقه بالای پاساژ، اما دخترک که مثل ما نیست چشمش به زرق و برق و بزرگی و کوچکی باشه تا از در آسانسور اومدیم بیرون کلی ذوق کرد حتی نمی ذاشت کارت ورودی رو شارژ کنم ، نه تا بازی سوار شد و من هم توفیق اجباری چنتایی رو باهاش سوار شدم که نترسه وقتی روی قطار نشسته بودیم و دور محوطه رو چرخ می زدیم به این فکر می کردم که الان این محیط چقدر برای دخترک جذابه ، چقدر غرق بازی ها شده و اصلا دوست نداره از اینجا بیاد بیرون، فکر می کنه همه لذتها این جا خلاصه شده اما وقتی از دید یک بزرگتر نگاه می کنی میبینی چقدر این محیط کوچیک و دلگیر شده اینقدر که فقط ص...
25 آذر 1392

لطف زیاد خدایم

خدای بزرگم در نهایت ناباوری لطف بزرگی بهم کرد لطفی که اصلا خودم رو لایق اون نمی دونستم اما خدا با احسانش با ما بندگان رفتار می کند نه با عدلش الان فهمیدم آزمون دکتری مرحله اول قبول شدم خیلی خیلی خوشحال و شاکرم   ماشاء الله لاقوه الا بالله امیدوارم همه به لطف خدا به خواسته هاشون برسن آمین
24 آذر 1392

تربیت قرآنی

کوچیک که بودم شبا وقتی چراغ ها خاموش می شدن و می خواستیم بخوابیم فکر می کردم یه موجودی می خواد درو به زور باز کنه و بیاد تو اتاق...خیلی می ترسیدم سرم رو زیر پتو می کردم و هی یه چشمی نگاه می کردم... یادمه یه شب که خیلی ترسیده بودم مامانم اومد پیشم و گفت هر وقت می خوای بخوابی یه بسم الله بگو و این شعر رو بخون سر نهادم بر زمین           کس نیاید بر سرم              غیر از امیر المومنین و بعد .... به لطف و مرحمت مولامون دیگه نمی ترسیدم انگار نیرویی خیلی بزرگتر از اون موجود که هیچ وقت نتونست درو باز کنه هر شب می یومد کنارم می...
24 آذر 1392

کابوس های شبانه من که دود شد!!!

مدتها بود شب تقریباً از ساعت 8:30 استرس من برای مسواک زدن و خواباندن روشا شروع می شد. داستان از این قرار بود که وقتی پای دخترک به دستشویی می رسید شروع به شیطنت های خاص خودش می کرد، مسواکش رو به همه جا می مالید، خمیر داندان رو قورت می داد البته خیلی خوب می دونست نباید قورت بده و باید تف کنه، مسواک نمی زد و نمی گذاشت من براش مسواک بزنم، خلاصه این قدر عصبانی می شدم که یک روز سرش رو محکم نگه داشتم و خیلی وحشیانه براش مسواک زدم و خیلی خیل از کار احمقانه خودم پشیمون شدم بعد هم با کلی غر غر خانوم می ومد بخوابه که تا چراغ اتاق خاموش می شد می زد زیر گریه و البته با چراغ روشن هم اصلا نمی خوابید، اول می ذاشتمش روی پام و هر چی قصه و ترانه حفظ بودم م...
20 آذر 1392

فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

تازگی دارم به این اعتقاد پیدا می کنم که یک سری اتفاقات باید بیافته و خواست خداست و ما باید در برابر این خواسته سر تعظیم فرود بیاریم. می دونی دخترکم الان که این رو می نویسم خودم بعد 30سال بهش رسیدم با تجربه ، اما دوست دارم تو خیلی خیلی زودتر بهش برسی، دوست دارم بتونم این تجربیاتم رو طوری بهت بگم که یه نیروی محرکه برای بیشتر دونستن تو بشه نا رد اونها و تجربه مجدد اونها...   حالا چرا اینو می گم؟؟؟ راستش دوست دارم گاهی فکر کنم الان چندین سال دیگه اس و من دلم می خواد باهم حرف بزنیم مثل اون روزی که دوتایی رفتیم رستوران و تو از خاله بازی های مهدت گفتی، اینکه دوست داری ساناز تو بازی مامانت بشه... دوست دارم یه سری حرف هارو بگم تا یادم نر...
18 آذر 1392

بتکاندم...

 این روزها دوست دارم فرشی بودم ایرانی دست باف اصیل پر نقش و نگار بر دیواری آویخته یادگار روزهای پیشین یکی بیاید روی ایوان قدیمی خانه ای بتکاندم تمام گرد و غبارهایم را، تمام خطرات ، تمام خستگی، تمام ناپاکی ها بتکاندم ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- خدایا محتاج یک اشاره ای هستم از همان اشاراتی که نسیب بنده گان خوبت می شود، بیا و به رسم بنده پروری، به رسم آنچه خودت می دانی ، اشاره ای نما تا ستاره باران شوم
13 آذر 1392

روشا درآخرین روزهای محرم

این روزها که دیگه داریم از ماه محرم خارج میشیم روشا مدام این شعر رو می خونه بابام رفته مدینه       سر گبر(قبر) سکینه سکینه نول(نور) عین        دختر امام حسین (با کسره آخر بخوانید) و بعد می پرسه مامان سکینه کیه و ما دوباره کلی درباره امام حسین و دخترش صحبت می کنیم، دیروز هم تا رفتیم سوپر کوچه خرید کنیم به فروشنده گفت می خوام شعر بخونم و همین شعر رو خوند اون آقاهه هم کلی ذوق کرد و بهش بیسکویت جایزه داد البته من زیاد خوشم نیومد به نظرم بچه نباید این قدر با همه خودمونی بشه ... نمی دونم 5شنبه ای(7/9/92) تصمیم گرفتم ظهر ببرمش مسجد تا حالا نرفته بود می دونستم براش جالبه ،...
10 آذر 1392

اولین روز هفته من

تصمیم گرفته ام هفته ام را با جمعه آغاز کنم جمعه ای شیرین، دلچسب و خانوادگی جمعه ای که صبحش با بوسه دخترک آغاز شود جمعه ای که تمام وابستگی ها پا به پای هم باشد با دخترک با مرد مهربان خانه جمعه ای که قرار نباشد کار خاصی کنی، صبحانه ای بخوری، کودکانه بازی کنی، دغدغه ای هم نباشد اگر تمام روزت با مهمان بازی و گرگ بازی پر شود از کتاب دوست داشتنی - که حتما باید با مرد مهربان خانه بخوانی- چند صفحه ای بخوانی به مادرت سری بزنی و آش محلی خوشمزه ای را به سبک خواهرانه هایت بخوری احوال لباس های کمد را بپرسی و سر و سامانی با آنها بدهی... اولین روز هفته ام زلال و شفاف و شیرین گذشت. ...
9 آذر 1392

چای عشق پهلو

بابا که زنگ می زنه دخترک هر کجای خانه که  باشد می دود سمت در ، روی پاهای کوچکش بلند میشود تا دستش به دستگیره در برسد و با زور و تقلا در را خودش برای بابا باز کند، بپرد بغل بابا و تند تند بگوید منو بیانداز بالا و من نگاه نکنم که دلم بلرزد که نکند دستهای مردانه در لحظه ای دخترک را نگیرد و ....نه نمی بینم که فکر هم نکنم بابا که می آید همراهش شور و شوقی بی نظیر وارد خانه می شود، شورو شوقی آمیخته با قهقهه های بلند دخترک بابا که می آید تمام خستگی ها، کلافگی ها، قسط هاو نگرانی ها پشت در جا خوش می کنند تا درون خانه کوچک ما نیایند تا خدای نا کرده جای خنده های شیرین دخترک را نگیرد بابا که می آید یک راست دست می شوید به اتاق دخترک می رود...
5 آذر 1392